رد پایی بر ساحل
 
 
پنج شنبه 2 تير 1390برچسب:, :: 10:12 ::  نويسنده : ليلا

پادشاهي جايزهء بزرگي براي هنرمندي گذاشت كه بتواند به بهترين شكل، آرامش را تصوير كند.

نقاشان بسياري آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها، تصاويري بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهاي آرام ، كودكاني كه در خاك مي دويدند، رنگين كمان در آسمان، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.

پادشاه تمام تابلو ها را بررسي كرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب كرد.

اولي، تصوير درياچه آرامي بود كه كوههاي عظيم و آسمان آبي را در خود منعكس كرده بود. در جاي جايش مي شد ابرهاي كوچك و سفيد را ديد، و اگر دقيق نگاه مي كردند، در گوشه چپ درياچه، خانه كوچكي قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودكش آن بر مي خواست، كه نشان مي داد شام گرمي آماده است.

تصوير دوم هم كوهها را نمايش مي داد . اما كوهها ناهموار بود، قله ها تيز و دندانه اي بود. آسمان بالاي كوهها بطور بيرحمانه اي تاريك بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سيل آسا بود.

اين تابلو هيچ با تابلو هاي ديگري كه براي مسابقه فرستاده بودند، هماهنگي نداشت. اما وقتي آدم با دقت به تابلو نگاه مي كرد، در بريدگي صخره اي شوم، جوجه پرنده اي را مي ديد. آنجا، در ميان غرش وحشيانه طوفان، جوجه گنجشكي، آرام نشسته بود.

پادشاه درباريان را جمع كرد و اعلام كرد كه برنده جايزه بهترين تصوير آرامش ، تابلو دوم است. بعد توضيح داد:

” آرامش آن چيزي نيست كه در مكاني بي سر و صدا، بي مشكل، بي كار سخت يافت مي شود، چيزي است كه مي گذارد در ميان شرايط سخت، آرامش در قلب ما حفظ شود. اين تنها معناي حقيقي آرامش است.”



چهار شنبه 1 تير 1390برچسب:, :: 19:1 ::  نويسنده : ليلا

شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قد برد.
زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت: " ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند.
شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

شیوانا تبسمی کرد وگفت : حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !!؟ همین!
شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود.
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود!!!



چهار شنبه 1 تير 1390برچسب:, :: 12:16 ::  نويسنده : ليلا

چرا وقتی که آدم تنها میشه غم و غصه اش قد یک دنیا میشه

چرا وقتی که آدم تنها میشه
غم و غصه اش قد یک دنیا میشه
میره یک گوشه پنهون میشینه
اونجا رو مثل یه زندون میبینه
غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت میکنه
وقتی که تنها میشم اشک تو چشام پر میزنه
غم میاد یواش یواش خونه دل در میزنه
یاد اون شب ها می افتم زیر مهتاب بهار
توی جنگل لب چشمه می نشستیم من و یار
غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت می کنه
میگن این دنیا دیگه مثل قدیما نمی شه
دل این آدما زشته دیگه زیبا نمی شه
اون بالا باد داره زاغه ابرا رو چوب میزنه
اشک این ابرا زیاده ولی دریا نمیشه
غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت می کنه
 



یک شنبه 29 خرداد 1390برچسب:, :: 11:44 ::  نويسنده : ليلا

یادمان باشد زنگ تفریح دنیا همیشگی نیست زنگ بعد حساب داریم.

در دنیایی که همه به دنبال چشم زیبا هستند من تو به دنبال نگاه زیبا باشیم.

آن کس که می بخشد مانند کشاورزی است که دانه ای گندم را می کارد،گندم ده ها وصدها برابر می شود.

زندگی زیباست ،در مسیرش هر چه نازیباست آن تقصیر ماست.

ما بزرگ آفریده شدیم حق نداریم کوچک فکر کنیم.

اگر یک روزحس کردیم دنیا و آدماش به ما اخم کردند دلیلش را در لبهای بدون لبخند خودمان جستجو کنیم.

یادمان باشد اتفاقات زندگی را نیک بدانیم تا نیک ترین روی خود را به ما نشان دهند.

هر گاه خواستیم سخنی بر زبان آوریم یادمان باشد که کلمات ویتامین های روحند،پس

سخنانمان را سرشار از ویتامین های سازنده کنیم.تا نیکی تولد یابد.

گاو ها شیر نمی دهند،بلکه این ما هستیم که بایثد قطره قطره وبا حوصله شیر را

بدوشیم.به تعبیری هیچ وضع مطلوبی در انتظارما نیست مگر آنکه ما خود وضع

مطلوبمان را بسازیم.

اگر منتظر باشیم که همه اتفاقات بر وقف مرادباشد مانند این است که که از منزل تا محل

کارتان تمام چراغ های راهنمایی رانندگی باید سبز شوند تا شما ماشین خود را روشن

کنیدوراه بیافتید.

جهان آینه ای بزرگ است که پیوسته ویژگی های مارا به خودمان منعکس می سازد.

اگر ازدیدگاه چکش به دنیا نگاه کنیدهمه چیزشبیه میخ خواهد بود.اما اگر از چکش به

پیچ تبدیل شویم همه چیز همچون مهره خواهد بود.

یادمان باشد به جای محکم بودن انعطاف پذیر باشیم.



چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:, :: 16:53 ::  نويسنده : ليلا

 

کاش بودي! که مرا درک کني...کاش بودي! که به حرف دل من گوش کني،لحظه اي! ثانيه اي!باشي تو وسپس باز مرا ترک کني.کاش مي شد که بيايي اينجا ،نه براي همه ثانيه ها! فقط! اندازه يک تنهايي.
پدر اي مرهم درد دل من ،ياد تو گرمي سرد دل من ،پدر اي حجم حضورت خالي ،دست تو سبزي زرد دل من...کاش بودي! که سرم بگذاري روي زانوي پر از مهر خودت وبه دستي که نفهميدم چيست. بکشي دست به موهاي پريشاني من.کاش بودي که به تو تکيه کنم ،پشت من باشي و حامي دلم ،دست بر شانه من بگذاري ،پر کني خانه خالي دلم...کاش بودي! که اميدم بخشي در هجوم همه حادثه ها...کاش بودي! که براني ياءسم از سياهي همه ثانيه ها...ولي افسوس که جايت خاليست، جاي آن تکيه گه شانه من وحضور سبزت آرزوييست در اين خانه ويرانه من!

 

 

برای آنانکه روشنائی خانه پدر را به خاک ابدیت سپرده اند

پــــــــــــــــــــــــــــــدر

نام پر آوازه تو

همچون اهرام با عظمت مصر
پرصلابت و استوار و جاودانی هست

با آنکه نیستی !

اما با نبودنت  باز هستی

نام تو سالهاست در قلبم حک شده

بلکه سالهای سال باقی خواهد ماند

از آنروزی که چشم گشودم

سخن گفتم

پیرامونم را شناختم

در برابر دشواری زندگی ترا دیدم

از فرط خستگی و تلاش

قامت بلندت با پیشانی عرق کرده

مثل کمان گاهی خمیده گشت و گاه راست

کاش بودی روز پدر را

باز هم چون کودکی به زبان آمده می گفتم !

پــــــــــــــــــــــــــــــدر

پدر ای آتش خاموش نشدنی زندگی

در حسرتم کاش بودی

در برابر تو سر خم میکرده دستهای خسته ترا بوسه میزدم

پدر کنون نیستی !!!

خانه مثل باغ بی صاحب

گلها خشک و پژمرده اند

دیدم تا پایان زندگی سوختی

چراغ ما افروختی

این سوختن چه زیباست

سالهایت پدر در اتش خاموش نشدنی تو

در سایه روشنائی تو

زیر چراغ همیشه روشن تو زندگی میکنم

ای پدر ای چراغ نورانی ‍ آرزویم این است

کاش بودی روز پدر را با شاخه گلی تبریک می گفتم 

نه اینکه گلی را روی مزارت پرپر میکردم 

 

پدرعزیزم بیش از هروقتی دوست داشتم کنارم بودی تا ببینی پدرانی چطور عزیزت را محکوم می کنند ومن اکنون هیچ حمایتگری ندارم...کاش بودی! 



جمعه 20 خرداد 1390برچسب:, :: 23:36 ::  نويسنده : ليلا

راستی؛ هیچ وقت از خودت پرسیدی قیمت یه روز زندگی چنده؟
تموم روز رو کار می کنیم و آخرشم از زمین و زمان شاکی هستیم که از زندگی خیری ندیدیم

شما رو به خدا تا حالا از خودتون پرسیدید:قیمت یه روز بارونی چنده؟

یه بعدازظهر دلنشین آفتابی رو چند می خری؟
حاضری برای بو کردن یه بنفشه وحشی توی یه صبح بهاری یه اسکناس درشت بدی؟
پوستر تمام رخ ماه قیمتش چنده؟

ولی اینم می دونی که اگه بخوای وقت بگذاری و حتی نصف روز هم بشینی به
گل های وحشی که کنار جاده در اومدن نگاه کنی بوته هاش ازت پول نمی گیرن

چرا وقتی رعد و برق میاد تو زیر درخت فرار می کنی؟
می ترسی برقش بگیرتت؟
نه، اون می خواد ابهتش رو نشونت بده.
آخه بعضی وقت ها یادمون میره چرا بارون می یاد! 

این جوری فقط می خواد بگه منم هستم
فراموش نکن که همین بارون که کلافت می کنه که اه چه بی موقع شروع شد، کاش چتر داشتم، بعضی وقتا دلت برای نیم ساعت قدم زدن زیر نم نم بارون لک می زنه.
 

هیچ وقت شده بگی دستت درد نکنه؟
شده از خودت بپرسی چرا تمام وجودشونو روی سر ما گریه می کنن؟

اونقدر که دیگه برای خودشون چیزی نمی مونه و نابود میشن؟
ابرا رو می گم
هیچ وقت از ابرا تشکر کردی؟
هیچ وقت شده از خودت بپرسی که چرا ذره ذره وجودشو انرژی می کنه
و به موجودات زمین می بخشه؟!

ماهانه می گیره یا قراردادی کار می کنه؟ 

برای ساختن یه رنگین کمون قشنگ چقدر انرژی لازمه؟
چرا نیلوفر صبح باز میشه و ظهر بسته می شه؟
بابت این کارش چقدر حقوق می گیره؟
چرا فیش پول بارون ماهانه برای ما نمی یاد؟
چرا آبونمان اکسیژن هوا رو پرداخت نمی کنیم؟ 

تا حالا شده به خاطر این که زیر یه درخت بشینی و به آواز بلبل گوش کنی پول بدی؟
قشنگ ترین سمفونی طبیعت رو می تونی یه شب مهتابی کنار رودخونه گوش کنی.قیمت بلیتش هم دل تومنه! 

خودتو به آب و آتیش می زنی که حتی تابلوی گل آفتابگردون رو بخری و بچسبونی به دیوار اتاقت
ولی اگه به خودت یک کم زحمت بدی می تونی قشنگ ترین تابلوی گل آفتابگردون رو توی طبیعت ببینی. گل های آفتابگردونی که اگه بارون بخورن نه تنها رنگشون پاک نمی شه، بلکه پررنگ تر هم میشن

لازم نیست روی این تابلو کاور بکشی، چون غبار روی اونو، شبنم صبح پاک می کنه و می بره. 

تو که قیمت همه چیز و با پول می سنجی تا حالا شده از خدا بپرسی :
قیمت یه دست سالم چنده؟
یه چشم بی عیب چقدر می ارزه؟
چقدر باید بابت اشرف مخلوقات بودنم پرداخت کنم؟!
قیمت یه سلامتی فابریک چقدره؟ 

خیلی خنده داره نه؟
و خیلی سوال ها مثل این که شاید به ذهن هیچ کدوممون نرسه ... 

اون وقت تو موجود خاکی اگه یه روز یکی از این دارایی هایی رو که داری ازت بگیرن
زمین و زمان رو به فحش و بد و بیراه می گیری؟
چی خیال کردی؟

پشت قبالت که ننوشتن. نه عزیز خیال کردی! 

اینا همه لطفه، همه نعمته که جنابعالی به حساب حق و حقوق خودت می ذاری
تا اونجا که اگه صاحبش بخواد می تونه همه رو آنی ازت پس بگیره.
پروردگاری که هر چی داریم از ید قدرت اوست ...

 اینو بدون اگه یه روزی فهمیدی قیمت یه لیتر بارون چنده؟
قیمت یه ساعت روشنایی خورشید چنده؟
چقدر باید بابت مکالمه روزانه مون با خدا پول بدیم؟

یا اینکه چقدر بدیم تا نفسمون رو، بی منت با طراوت طبیعت زیباش تازه کنیم
اون وقت می فهمی که چرا داری تو این دنیا زندگی ميکنی! 

قدر خودت رو بدون و لطف دوستان و اطرافیانت رو هم دست کم نگیر
   
  زندگي ابدي نيست كه هر روز بتوان مهربان بودن را به فردا انداخت 



پنج شنبه 19 خرداد 1390برچسب:, :: 23:32 ::  نويسنده : ليلا

علامه مجلسی فرموده که در هر شب از شب های این ماه (ماه رجب) هزار مرتبه لا اله الا الله وارد شده است وبدان که شب جمعه اول ماه رجب را لیله الرغائب می گویند و از برای آن عملی از حضرت رسول (ص) وارد شده با فضیلت بسیار که سید در اقبال و علامه در اجازه بنی زهره  نقد کرده اند  از جمله فضیلت  او آنکه گناهان بسیار او آمرزیده شود وآنکه هر که این نماز را  بگذارد  چون شب اول قبر او شود حق تعالی  بفرستد  ثواب این نماز را به سوی او به نیکو تر صورتی  با روی گشاده و درخشان و زبان فصیح پس با وی  گوید ای حبیب  من بشارت باد تو را که نجات  یافتی  از هر شدت و سختی  گوید تو کیستی  به خدا سوگند که من رویی بهتر از روی تو ندیدم و کلامی شیرین تر از کلام تو نشنیدم و بویی بهتر از بوی تو نبوییدم گوید من ثواب آن نمازم  که در فلان شب  از فلان ماه از فلان سال به جا آوردی آمدم امشب به نزد تو  تا حق تو را ادا کنم و مونس تنهایی تو باشم  و وحشت را از تو بردارم وچون  در صور دمیده شد  من سایه بر سر تو خواهم افکند  در عرصه ی قیامت  پس خوشحال باش که خیر از تو معدودم نخواهد شد هرگز. التماس دعا

یا کریم یا رحیم جدی امشب ما رو می بخشی . مارو ببخش وبهمون فرصت دوباره بده . به امید اینکه ما رو ببخشی



چهار شنبه 18 خرداد 1390برچسب:, :: 18:3 ::  نويسنده : ليلا

از تمام آن نوشته ها عبور مي کنم و اين بار بي هيچ قصدي و بي هيچ ترديدي مي نويسم . بي انتظار هيچ

 نتيجه اي . بي اميد به حصول هيچ حاصلي . و مگر جز اين آموخته ايم ، جز اين  که در آنچه مي کنيم در پي

چيزي نگرديم که به چشم بيايد ... به چشم ... مگر ياد نگرفته ام آن حکايت قديمي را با آن ترجمه قديمي را که

در آن ميهماني کوچک در آن شهر کوچک در تنهايي خويش آواز مي خواند ... آنچه اصل است از ديده  پنهان

است و مگر يک عمر سر در هر چاه اين جمله را تکرار نکرده ام ... اين جمله را مگر نشنيده ام و مگر هنوز حفظ

نشده ام ... که  :  تمام اعجاز کوير در آن است که جايي در دلش چشمه اي پنهان دارد .... و تو چه مي داني

کوير چيست ... اگر تشنگي را نزيسته باشي و زندگي نکرده باشي اش  و نه ، نپرس که من هم نمي دانم ...

من هم نمي دانستم تا اين همه داستان نشنيده بودم و اين همه روايت را نديده بودم  . نپرس که  هر قصه

اي  در هر روايتي به پاياني مي رسد و من هزار قصه ديدم بي پايان . که انتهايي نداشت ... که ابتدايي

نداشت ...

 

 

                                                                   



ادامه مطلب ...


سه شنبه 27 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 23:56 ::  نويسنده : ليلا

مدام در انتظار فردایی !فردا چه خواهد شد؟

می دانی که امروز همان فردایست که دیروز منتظرش بودی؟؟؟

پر از تشویش وپریشانی برای رسیدن به فردا؟؟؟فردایی که شاید هر گز نیایداما تو تمام انرژی امروزت رابرای نگرانی فردا از دست داده ای.امروزت را باخته ای برای فرایی که نمی دانی می آید یا نه.ترس وهراس برای حادثه ای که هنوز اتفاق نیفتاده.گاهی حتی نفس کشیدن را برایت کار عبثی می کند.تنفسی که ادامه این حیاط بیهوده راموجب می شود.فردا چه خواهد شد؟؟؟

وقتی تو خود، هستی ات را الان بیهوده می پنداری ومدام به خود نوید فردا را می دهی به نظرت فردا چه باید باشد؟؟؟هزار فکر بیهوده،هزار اندیشه ناامید کننده،هزار نگرانی مخرب، وهزاران افکار نابود کننده برای روزی که حتی خودت از آمدنش مطمعن نیستی.امروزت را به باد می دهند.لحظه های زنده ودرحال گذر امروزت را تلخ می سازند.خنده را از لبهایت دریغ می کنند وچهره ات را به نگرانی آشفته می سازند.

این دور باطل زندگی همواره ادامه می یابد وهیچ اتفاقی نمی افتد..چون تو بیهوده می اندیشی.وقتی اندیشه ات سراسر امروز را بیهوده می بیند.چه فردایی؟چه امروزی؟تو مسئول آن چیزی هستی که در حال حاضر وجود دارد.همیشه در گیر مشکلاتی ومدام در این فکر،فردا چه خواهد شد؟هیچ مشکلی فردا حل نمی شود این اندیشه عبثی است.

اگر نتوانی هم اکنون را در  لحظه حال کامل زندگی کنی،فردا آن لحظه ناقص خواهد بود.فردا همیشه در حال آمدن است وبرای تو هر گز نمی آید.اگر می خوای به فردا برسی هر گز چیز هایی را می خواهی آرزو نکن.انتخاب کن.



پنج شنبه 15 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 21:1 ::  نويسنده : ليلا

کودکی به مامانش گفت،


من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد.


مامانش بهش گفت: آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟
بابی گفت: آره.
مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.
 
نامه شماره یک
سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.
دوستدار تو
بابی
بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه، کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمیاد. برای همین نامه رو پاره کرد.
 
نامه شماره دو
سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی
اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پاره اش کرد.
 
نامه شماره سه
سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی
 
بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پاره اش کرد.
تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا.
مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.بابی رفت کلیسا.
یه کمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مریم مقدس رو دزدید و از کلیسا فرار کرد.
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.
 
نامه شماره چهار
سلام خدا
مامانت پیش منه! اگه می خواهیش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی



درباره وبلاگ


می روم آهسته آهسته دوردوردور پایانی نیست سکوت است وسکوت وسکوت آنجا که فقط آب است و دریا آنجا که همیشه خدا می خندد آنجا که بهار با زمستان قهر نیست آنجا که آرزوهایم به پایان می رسد.
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رد پایی بر ساحل و آدرس razak.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.

آموزش کامپیوتر





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 52
بازدید ماه : 228
بازدید کل : 85537
تعداد مطالب : 118
تعداد نظرات : 64
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


بهترين کدهاي موزيک و قالبهاي وبلاگ